1.
تو را می کشد فرانکو
یا پیروان فرانکو
یا تیرهای فرانکو.
و می میری
بلکه از مرگ سیر می شوی
توئی که از زندگی سیراب نشدی
همانگونه که زندگی
از تو سیر نشده است

2.
گریه می کنند بر تو قاتلان
و شبه قاتلان
و دشمنان قاتلان
بر تو می گریند در اینصورت برادرانت:
برادران یوسف
همانگونه که پیرمرد فرتوت می گرید
و زنی که دیوانه شد به هوای تو
و زنانی که بریدند دستهای خویش را.
حتی گرگ نیز بر تو خواهد گریست!

3.
و در پی گور گم شده ات می گردند،
و پر می کنند روزنامه ها را از اخبار گور گم شده ات
و اخبار استخوان هایت که گم شد و پودر گشت
و می ریزند اشکها را هر روز:
اشکهای تمساح را بی تردید!

4.
اما مهم نیست ای گرانادئی زیبا،
مهم نیست ای کسی که می گردد خون عربی
در رگهایش که روشن است با شوق،
مهم نیست ای کشتۀ بدون قبر و سنگ قبر،
مهم نیست ای کسی که باد دلش را ریش می کرد،
که اشعار رنگینت چو میعادگاه عشق
و خوشمزه چون قاشق عسل در کام کودکی،
از زمانها گذشت
و پرواز کرد برفراز قاره ها و مکانها
و پرواز کرد برفراز مرزها و مراکز دیده بانی
و پرواز کرد بر فراز ابرهای ناممکن
تا حدی رسید که شریک اهل زمین می شود در رؤیاهاشان
و روشن می کند برایشان وحشت فراخشان را
و پاک می کند اشکها و نداریشان را
پس اینگونه است که مالامال زندگی شده ای،
ای رمز شعر ،
و آفتاب رودخانه ها کشتی تو شد
ومهتاب سیمین راهنمای تو
و شعرای سپیده دمان در هرجا
پنجره های تواند که می درخشند با حروف تو
ای گرانادائی کشته شده .

 


*****************************

 

  النص الأصلي للقصيدة:

 

لوركا

 شعر أديب كمال الدين

 

1.

سيقتلكَ فرانكو

أو أتباعُ فرانكو

أو رصاص فرانكو.

وستموت

بل ستشبعُ موتاً

أنتَ الذي لم تشبعْ من الحياة

مثلما الحياة

لم تشبعْ منك.

2.

سيبكي عليكَ القَتَلة

وأشباهُ القَتَلة

وأعداءُ القَتَلة.

سيبكي عليكَ، إذنْ، أخوتُك:

أخوةُ يوسف

مثلما سيبكي الشيخُ الكبير

والمرأةُ التي جُنّتْ بحبّك

والنساءُ اللواتي قطّعنَ أيدهنّ.

حتّى الذئب سيبكي عليك!

3.

وسيبحثون عن قبرِك المفقود،

سيملأون الصحفَ بأخبارِ قبرِكَ المفقود

وأخبارِ عظامِكَ التي ضاعتْ وصارتْ ترابا

وسيذرفونَ الدموعَ كلّ يوم:

دموع التماسيح من دون شكّ!

4.

لكنْ لا يهمّ أيّها الغرناطيّ الجميل،

لا يهمّ يا مَن يسيرُ الدمُ العربيُّ

في عروقِه المضيئةِ بالشوق،

لا يهمّ أيّها القتيلُ دونَ قبرٍ أو شاهدة،

لا يهمّ يا مَن كانَ الهواءُ يجرحُ قلبَه،

فقصائدُكَ الملونّةُ كموعدِ حبّ

واللذيذةُ كملعقةِ عسلٍ في فمِ طفل،

قد عبرت الأزمنة

وطارتْ فوقَ القارّاتِ والأمكنة

وطارتْ فوقَ الحدود ونقاط التفتيش

وطارتْ فوقَ غيوم المستحيل

حتّى صارتْ تشارك أهلَ الأرضِ أحلامَهم

وتضيء لهم وحشتَهم الفسيحة

وتكفكف دموعَهم وحرمانَهم.

هكذا امتلأتَ بالحياةِ إذنْ،

يا أيقونةَ الشِعْر،

وصارت شمسُ الأنهارِ سفينتك

وقمرُ الفضّةِ دليلك

وشعراءُ الفجر في كلِّ مكان

نوافذَكَ التي تتألقُ بحروفِك

أيّها الغرناطيّ القتيل.

 

 

 

 

الصفحة الرئيسية

All rights reserved

جميع الحقوق محفوظة

Home